اشکهایم را می شنوی؟
پی نوشت: تقدیم به موژان
این روزها بیش از پیش دلتنگ تو ام
دلتنگ تمام آن لحظه ها
که انگشتانم شادمانه
بر ظرافت اندامت می رقصیدند
و تو عاشقانه ترین ها را زمزمه می کردی...
در این تیره ترین شب
-این بی ستاره و بی ماه-
که آن را به حقیقت پایانی نیست
آنقدر به افق خیره خواهم ماند
تا آفتاب که سر برآمدنش نیست
-از شرم نگاه من-
برآید
حتی ...
اگر دیگر نوری برای افشاندنش باقی نباشد!
بختک گرسنگی
چنان سنگین خود را بر ما انداخته
که از یاد برده یم
چقدر برای نفس کشیدن تشنه ایم!
شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
(چندان متناسب با حال نیست گویا)
برای اثبات دوستی مان
به مهمانی شادی هایم دعوتش کردم
و او درخشان ترین لحظه هایم را دزدید
کلاغ ناسپاس!
من که می گذرم
رد تیره می ماند بر سپیدی برفت
تو که می گذری
رد سپید می ماند بر تیرگی موهایم!
بهار که می شود
رد پای من محو می شود اما...
آسمان هم گویا با دلم سر سازش ندارد
من اما
گذر ابرها را می بینم
و میدانم روزی تمام خواهند شد
صبر را خوب می دانم...
وزنه هایی سربی به پاهایم بسته ام
و فرو می روم
آرام
آرام
آرام
و می دانم
غرق خواهم شد به زودی
در این تنهایی!