تنها منم که همیشه می مانم
-به نام کوچکی که هرگز از لبانت نشنیدم سوگند-
تو نیز می روی
منم که همیشه تنها می مانم...روزی در آینه تصمیم گرفتیم
دیگر ما نباشیم
تنها من باشم و من
-اینگونه که هستم-
تو برای همیشه رفتی
من شادمانه برایت دست تکان دادم
و من شدم
-اینگونه که هستم-
اما از آن روز
هر بار در اینه نگاه می کنم
جای خالی نگاهت
نگاهم را می خراشد...
خواب که بودم
باران
تصویر آخرین برگ را از روی دیوار شست
نمی دانم
به آنچه نوشته شده وفادار بمانم
یا به انچه می خواهم؟!
یادمان باشد زندگی کنیم
یادمان باشد در زمان گم نشویم
یا در بازی واژه ها
تا روزی فراموش نکنیم
آنچه را که باید به یاد می داشتیم
یادمان باشد
هر روز بنویسیم و تکرار کنیم
باور کنیم که
باید زندگی کنیم!
واژه هایت را می دزدند
و اندیشه هایت را
و آرزو هایت را ...
و دیری نمی گذرد
که خود هیچ را باور می کنی!
پی نوشت: نوشته ام را جایی دیدم بدون اشاره ای به منبع
آری
به افق خیره شو
دیر یا زود آفتا ب نیز خواهد آموخت که امدن هم آدابی دارد و رفتن
خواهد آموخت که زمان را نگه ندارد
خواهد آموخت که تا این حد زندگی
روز و شب را بازیچه خود نکند
آری أفتاب هم خواهد اموخت که روز یا شب تنها به دلخواه او نخواهد بود
یاد خواهد گرفت که به چشمان خیره نیز بنگرد
پس به آفتاب خیره بمان ...
اول مهر بود
و آغاز پاییز
و من سراپا هیجان
اول مهر است
و آغاز پاییز
و من همه نفرت
دلم می گیرد...
اول مهر ۱۳۸۸
نیویورک
اشکهایم را می شنوی؟
پی نوشت: تقدیم به موژان
این روزها بیش از پیش دلتنگ تو ام
دلتنگ تمام آن لحظه ها
که انگشتانم شادمانه
بر ظرافت اندامت می رقصیدند
و تو عاشقانه ترین ها را زمزمه می کردی...