سوزاندمت و خاکسترت را به آب دادم
چون دسته گلی
مگر خاکستر در آب حل می شود
که آسمان اینگونه خاطره ات را می بارد؟
لحظه ها را هراسان می شمرم
چه شتابان به سوی پایان می روند
ای کاش
آنقدر محکم در آغوشم می گرفتی
که هیچ زمانی نتواند مرا با خود ببرد....
دلتنگ تو ام که نیستی
و جایی که نیستم
گمشده در میان تمام نیست ها
بودها را خواب می بینم:
بودیم
با درختان بلند تبریزی
و گل های سپید چای
دستان خسته ات بود
و شادی های کودکانه ام
عطر بهار نارنج بود
و گل های همیشه بهار
...
آه ای کاش
همیشه بهار بود!
ای کاش می توانستی
بار خودکامگی هایت راای مرد!
پی نوشت: کامنت نرگس این را به یادم آورد که سه سال پیش نوشته شده بود!
تار و پود ظلم را
هنرمندانه به هم بافت
سیاه سیاه
و تو چه با احترام
این هدیه شوم را
بر سر می بری
همواره به صبرت غبطه می خورم ...
این تنها منم که میروم
بقیه می مانند و باز آزارت می دهند...
و تو باز هم فکر می کنی
که دیگرانی اجیر من بودند
و تو در بند دیگرانی اسیر من بودی...
پی نوشت: این شعر در پاسخ به دلتنگی۴ توسط فرزاد (ایلیا) نوشته شده. دریافت پاسخ به یک نوشته برای من به اندازه یک نامه غیرمنتظره شیرین است.
چند روزی است می اندیشم
که اگر می دانستند خاطراتمان نسوز است
باز آیا کاشانه مان را به آتش می کشیدند؟!